تنهایی

بسم الله الرحمن الرحیم

نگاه ناامیدم من، رفیق خلوتم،تنها

گره خورده ست تقدیرم به تقدیر مترسکها


تمام سهم من از زندگی نامهربانی بود

بجز امواج پی در پی چه دیده ساحل از دریا؟!


عجب احساس تلخی؛هر شب آن هیزم شکن باید

ببیند در دل آتش تمام زحمت خود را


کسی دیگر فریبت را نخواهد خورد،ماهی گیر!

به دریا رفتنت کافیست...همدستند ماهی ها


شدم همدرد آدم برفیِ در حال ذوبی که

به ظاهر خوب می خندد _ولی با اشک سر تا پا_


خودت که خوب میدانی تمام سرنوشتم را

چرا پس امتحانم میکنی هر دم خداوندا!


پ.ن:

یه سری اشکالات کلی و جزئی شاید به ذهن خوننده برسه(البته منظور از خوننده همون دو نفری هستن که ماهانه برای گذاشتن آگهی تبلیغاتی میان!)خودمم فهمیدم.

شاید تا چند وقت دیگه اگه عمری بود اصلاحش کنم.

قدم قدم به محرم نزدیک میشیم!


یاعلی





داستان

بسم الله الرحمن الرحیم

یه داستانی رو قبلا نوشته بودم الان میزارم

اگه حوصله داشتید بخونید...

       راستی شنیدم بازدید کننده های خاصی دارم



"...از وقتی که از بالا آمدی،چیزی نخوردی،امروزم غذای مورد علاقه ات را درست کردم.راستی آقا مهدی!چرا سراغی از فاطمه نمیگیری...؟!همیشه این موقع ها بیدار میشد..."


خشکم زده بود،نمی فهمیدم هنوز خوابم یا هرچی تا حالا می دیدم و میدانستم خواب بوده و تازه از خواب بیدار شدم!همه ی حرفهای مادرم توی سرم چرخ میخورد،که همیشه میگفت:بابا رفته آن بالابالا ها پیش خدا،ولی هیچ وقت معنی اشک گوشه ی چشم اش را نمی فهمیدم.پتو را آرام کنار زدم و لبه های تخت را با دو دستم محکم فشار دادمو چشمم را بستم و توی دلم میگفتم:خدایا!فقط همین یکبار...اینکه من بابام را ببینم از آرزوهای خاک خورده ام بود،اما انگار مادرم با حرفهایش داشت گرد و غبار را از رویش پاک میکرد،احساسم شبیه کسی بود که توی صحرا گم شده و تنهاست و از دور صدای کسی را حس میکند،سریع از جا بلند شدم،رفتم سمت در!همیشه وقتی در را بار میکردم یک قاب عکس نسبتا بزرگی را میدیدم که بابا توی عکس داشت لبخند میزد،اما حالا جای قاب عکس روی سینه ی دیوار خالی بود...بغض گرفتم،قلبم اینقدر تند تند میزد که انگار میخواست از سینه ام بیرون بیاید!.سریع دویدم سمت پذیرایی،اما مادرم تا صدای دویدنم را شنید دیگر چیزی نگفت و با همان حالت روی مبل میخ شده بود.تا منو دید،گفت:"عزیزم،فاطمه!بیدار شدی،الان صبحانه..."من همانطور که نفس نفس میزدم،یکدفعه سرد شدم،انگار روی آتش ذوقی که داشتم آب یخ بریزند،گفتم:"بابام...؟" مثل اینکه با این حرفم سنگی به بغض شیشه ای مادرم زده باشم،قبل از اینکه من گریه بکنم،مادر زد زیر گریه...من که همینطور متحیر بودم گفتم:"پس بابا کجاست...؟"

چند لحظه گذشت...مادرم از پشت سرش همان قاب عکسی را که روبروی اتاقم بود را در آورد و نشانم داد...

دیگر همه چیز را متوجه شدم...رفتم توی بغل مادرم و زدم زیر گریه...

بود ....

بسم الله الرحمن الرحیم


همین دو بیت ناقابل:


چون چرخ و فلک دور زدم،دور زدم...حیف

                                     این دور زدن دور خودم،زندگی ام بود

هر بار دلم را به کسی سر زده دادم

                                    دلدادگی ام علت دلکندگی ام بود...



علی علی

( به قول بعضیــــــها !)